در دل یک جنگل تاریک و متروکه، خانهای قدیمی و پوشیده از پیچکهای خشکیده قرار داشت. مردم روستا همیشه دربارهی آن نجوا میکردند—میگفتند هر کس وارد آن خانه شود، دیگر هرگز باز نمیگردد…
لیلا، دختری کنجکاو و ماجراجو، تصمیم گرفت راز این خانه را کشف کند. یک شب طوفانی، با یک چراغقوه و قلبی لرزان، از درِ چوبی کهنه عبور کرد. صدای نالهی باد از لابهلای دیوارها میپیچید و تارهای عنکبوت روی سقف برق میزدند.
وقتی قدمهایش را در تاریکی پیش میبرد، ناگهان در پشت سرش بسته شد—نه، بهتر است بگوییم کوبیده شد! قلبش تندتر تپید. از پلههای چوبی بالا رفت و به سالنی رسید که روی دیوارهایش پر از نقاشیهای قدیمی بود. اما یک چیز عجیب بود… در هر نقاشی، چهرههایی خالی از چشم به او زل زده بودند.
ناگهان… یکی از چهرهها حرکت کرد.


خانهی سایهها – قسمت دوم 🏚️
لیلا نفسش را در سینه حبس کرد. نقاشیای که حرکت کرده بود، حالا واضحتر شده بود—چهرهای تاریک، با چشمهایی گود افتاده که انگار مستقیماً به او نگاه میکردند. اما چطور ممکن بود؟ نقاشیها نباید حرکت کنند…
چراغقوه را روی آن تاباند، اما در یک لحظه، تمام چهرههای روی دیوار تغییر کردند! حالا همهی آنها به او زل زده بودند. قلبش در سینهاش کوبید. قدمی به عقب برداشت، اما زیر پایش چیزی ترک خورد. به پایین نگاه کرد…
یک دست استخوانی، سرد و سیاه، از زمین بیرون زده بود و مچ پایش را گرفته بود! 🩸🖤
لیلا جیغ کشید و تلاش کرد خودش را عقب بکشد، اما دست محکمتر شد. در همین لحظه، صدای آرامی در گوشش زمزمه کرد:
«تو هم یکی از ما خواهی شد…»
دیوارها شروع به لرزیدن کردند. سایههایی از دل تاریکی بیرون آمدند، چهرههایشان همانند نقاشیها، خالی و بیچشم. یکی از آنها به او نزدیک شد و دستش را به سمت صورت لیلا دراز کرد…
نور چراغقوه ضعیف شد. خانه در تاریکی مطلق فرو رفت.


خانهی سایهها – فرار از تاریکی 🏚️🔥😱
لیلا حس میکرد نفسش بند آمده. سایهها هر لحظه نزدیکتر میشدند، چشمان درخشانشان در تاریکی میدرخشید. دست استخوانی همچنان پایش را محکم گرفته بود و زمزمههای ترسناک در گوشش میپیچیدند:
«تو هم یکی از ما خواهی شد… یکی از ما… یکی از ما…»
اما نه! او نباید تسلیم میشد. تمام قدرتش را جمع کرد و پاهایش را تکان داد. چراغقوه را به زمین انداخت و با هر دو دست به دنبال چیزی برای نجات خود گشت. دستش به یک تکه چوب شکسته خورد—یک تکه از کف زمین که شکسته شده بود!
با تمام توانش چوب را برداشت و محکم به استخوانهای خشکیده کوبید. با صدای «ترق!»، دست متلاشی شد و لیلا آزاد شد! اما سایهها هنوز در حال نزدیک شدن بودند…
او چراغقوه را برداشت و نور را مستقیم به سمتشان گرفت. ناگهان، سایهها شروع به جیغ کشیدن کردند! انگار نور برایشان مثل سمی بود. لیلا متوجه شد که تنها راه فرارش همین است.
با تمام سرعت به سمت راهپله دوید. سایهها پشت سرش حرکت میکردند، اما هر جا که نور چراغقوه میتابید، محو میشدند. در را با شدت باز کرد و به بیرون دوید.
هوا سرد و مهآلود بود، اما او دیگر اهمیت نمیداد. نفسزنان، از خانه دور شد. وقتی به روستا رسید، مردم با حیرت به او نگاه کردند.
او تنها کسی بود که از خانهی سایهها زنده بیرون آمده بود…
اما وقتی به پاهایش نگاه کرد، چشمانش از ترس گرد شد.
یک رد سیاه روی مچ پایش باقی مانده بود… انگار سایهای هنوز درونش زنده بود.
خانهی سایهها – تاریکی هنوز زنده است…
لیلا بعد از آن شب دیگر هرگز همان آدم سابق نشد. کابوسهای وحشتناک هر شب به سراغش میآمدند—سایههایی که در خواب سراغش میآمدند، زمزمههایی که در گوشش میپیچید:
«یکی از ما… یکی از ما…»
اما این فقط خواب نبود.
یک روز، وقتی در آینه به خودش نگاه کرد، حس کرد چیزی تغییر کرده است. چشمهایش خسته و رنگپریده بودند، اما چیزی که بیشتر از همه او را وحشتزده کرد، همان رد سیاه روی مچ پایش بود.
هر روز که میگذشت، آن رد گستردهتر میشد. ابتدا شبیه یک زخم بود، اما حالا… انگار چیزی درون پوستش حرکت میکرد. سایهای که آرام آرام در بدنش زنده میشد.
🔦 یک شب، لیلا از خواب بیدار شد. چراغ خاموش بود. اما این بار، او خودش را در اتاقش تنها ندید.
در گوشهی اتاق، سایهای ایستاده بود. نه… سایهای نبود. انعکاس خودش بود.
یک لیلای دیگر، اما با چشمانی کاملاً سیاه. بدون مردمک. بدون احساس.
«وقتشه.» سایه با صدای خودش صحبت کرد.
لیلا جیغ زد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. بدنش فلج شده بود. سایه به سمتش آمد، دستهایش را دراز کرد…
و ناگهان، تمام دنیا در تاریکی فرو رفت.
👁️ لیلا دیگر در این دنیا نبود.
اما فردای آن روز، وقتی دوستانش در خانهاش را زدند، در باز شد.
لیلا آنجا ایستاده بود. لبخند میزد. اما چشمانش…
چشمانش دیگر متعلق به خودش نبود.
خانهی سایهها – تاریکی درون لیلا زنده است…
لیلا از خواب بیدار شد. اما… آیا واقعاً بیدار شده بود؟
همه چیز عادی به نظر میرسید. خانهاش، لباسهایش، حتی هوا بوی صبحگاهی داشت. اما وقتی در آینه به خودش نگاه کرد، سایهای عجیب در چشمانش دید.
و بعد، چیزی وحشتناک اتفاق افتاد.
انعکاسش در آینه… پلک نزد.
لیلا یک قدم عقب رفت. قلبش تند میزد. نفسش در گلو حبس شده بود. او پلک زد—اما تصویرش در آینه نه.
چهرهاش هنوز به او زل زده بود. و بعد… انعکاسش آرام آرام لبخند زد.
یک لبخند بیش از حد کشیده، غیرانسانی، پر از چیزی که نباید آنجا باشد.
لیلا جیغ زد و از آینه دور شد، اما صدایی در گوشش پیچید:
«تو دیگر لیلا نیستی.»
ناگهان چراغها خاموش شدند. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. سکوت… و بعد، صدایی از داخل آینه آمد. صدایی شبیه به خراشیدن ناخن روی شیشه.
چیک… چیک… چیک…
لیلا به آرامی برگشت. آینه ترک خورده بود. اما این فقط یک ترک نبود. یک دست استخوانی از داخل آینه بیرون زده بود.
و بعد، انعکاسش از درون آینه شروع به بیرون آمدن کرد.
👁️ اما این فقط یک انعکاس نبود. این چیز… خودش را لیلا میدانست. اما او دیگر لیلا نبود.
🌑 همان شب، لیلا ناپدید شد.
صبح روز بعد، دوستانش به سراغ خانهاش رفتند. در باز بود. هوا ساکت و سنگین بود. همه جا بوی خاک و رطوبت میداد. اما چیزی که آنها را وحشتزده کرد، آینهی شکستهی داخل اتاق بود…
و رد پاهای سیاهی که از درون آینه به بیرون کشیده شده بودند.
لیلا هرگز پیدا نشد.
اما بعضی شبها، در تاریکترین لحظات، اگر خوب به آینهی خانهی متروکه خیره شوید…
شاید او را ببینید که از آن طرف به شما زل زده است. 👁️😈


خانهی سایهها – تاریکی لیلا را بلعید…
لیلا دیگر لیلا نبود.
آن شب، وقتی دوستانش وارد خانه شدند، چیزی که دیدند یک خلأ از تاریکی بود. انگار نور در آنجا معنایی نداشت. دیوارها، سقف، زمین… همه چیز انگار با سایههایی زنده پوشیده شده بود.
و بعد، صدایی آمد.
یک زمزمهی کشدار و بیروح:
«چرا برگشتید…؟»
صدا از همه جا میآمد، انگار خانه خودش زنده شده بود. دوستان لیلا وحشتزده چراغ قوههایشان را روشن کردند. نور ضعیفی اتاق را پر کرد… و درست در مقابل آینهی شکسته، چیزی ایستاده بود.
👁️ لیلا… اما نه لیلایی که میشناختند.
چشمانش کاملاً سیاه شده بودند. انگار درونشان هیچ چیز نبود—فقط خلاصی بیپایان، تاریکی محض. پوستش رنگپریده و سرد بود، انگار مدتها بود که نفس نکشیده. اما وحشتناکتر از همه، لبخندش بود.
همان لبخند وحشتناک، کشیده و غیرطبیعی.
یکی از دوستانش با صدای لرزان گفت: «لیلا… حالت خوبه؟»
لیلا سرش را کمی کج کرد، انگار که سعی میکرد آنها را بفهمد. انگشتانش را آرام تکان داد، و با همان صدای سرد و بیروح گفت:
«لیلا؟ … او دیگر اینجا نیست.»
و بعد، چراغها خاموش شدند.
🌑 سایهها زنده شدند.
سایهها از دیوارها بیرون آمدند. کشیده و پیچ خورده، انگار که خودشان را روی پوست دوستان لیلا میکشیدند. صدای نالهها، پچپچها، فریادهای خفه در فضا پیچید.
یکی از دوستانش جیغ کشید، اما صدایش در همان لحظه خفه شد. سایهای او را در بر گرفت و او را در خود فرو برد… فقط یک لحظه طول کشید.
او دیگر نبود.
👁️👁️ بقیه، یکی پس از دیگری، در تاریکی غرق شدند.
لیلا یا هر چیزی که حالا در قالب او زندگی میکرد، آخرین کسی را که باقی مانده بود، تماشا کرد. آن شخص دیگر حتی نمیتوانست جیغ بزند. فقط به سیاهی درون چشمان لیلا نگاه کرد… و آخرین چیزی که دید، انعکاس خودش در همان چشمهای سیاه بود.
🌑 همان شب، آن خانه بلعیده شد.
دیگر هیچ کس آن را ندید. هیچ ردپایی از دوستان لیلا باقی نماند. اما برخی از روستاییان قسم میخورند که اگر در نیمهشب کنار جنگل بایستی…
میتوانی صداهایی را از میان درختان بشنوی.
صدای زمزمههایی که میگویند: «یکی از ما… یکی از ما…»
خانهی سایهها – تاریکی میگسترَد…
هیچکس لیلا و دوستانش را ندید. خانهی متروکه، ناپدید شد. انگار که هیچوقت وجود نداشته.
اما تاریکی تمام نشده بود.
👁️ دو هفته بعد…
یک شب، خانوادهای که در نزدیکی جنگل زندگی میکردند، صدای در زدن را شنیدند. سه ضربهی آرام.
پدر خانواده در را باز کرد و با دختری تنها و رنگپریده روبهرو شد.
موهایش خیس و نامرتب بود. لباسهایش پاره شده، پاهایش برهنه، و چشمهایش…
کاملاً سیاه.
«کمکم کنید… گم شدم…» دختر با صدای آرام و لرزان حرف میزد. اما مشکلی وجود داشت.
دهانش تکان نمیخورد.
پدر، نگران و مضطرب، او را به داخل خانه دعوت کرد. اما همین که دختر از آستانهی در عبور کرد، چراغها سوسو زدند. ساعت روی دیوار برای یک لحظه ایستاد. سگ خانواده ناگهان زوزه کشید و به سمت در فرار کرد.
مادر خانواده گفت: «عزیزم، اسمت چیه؟»
دختر به او نگاه کرد. چند لحظه فقط سکوت بود. بعد، لبخند زد.
«لیلا.»
👁️ درست همان لحظه، چراغها خاموش شدند.
زمزمههایی در تاریکی پیچیدند. صدایی از درون دیوارها، از زیرزمین، از پشت پنجرهها. انگار صدها صدا همزمان در خانه نجوا میکردند:
«یکی از ما… یکی از ما…»
پدر به سمت کلید برق دوید، اما چیزی در تاریکی حرکت کرد.
مادر جیغ کشید. بچهها گریه کردند. اما دیگر دیر شده بود.
🔦 چراغها که دوباره روشن شدند… خانه خالی بود.
هیچکس دیگر آنجا نبود.
فقط لیلا مانده بود.
🖤👁️ چشمهایش دیگر سیاه نبودند.
حالا چشمانش رنگ کسانی را داشت که آن شب ناپدید شده بودند.
🌑 و او، با همان لبخند غیرانسانی، از خانه بیرون رفت…


خانهی سایهها – پایان… یا شاید هم نه؟
صبح روز بعد، روستای کوچک در سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. هیچکس از خانهاش بیرون نیامده بود. هیچ پرندهای آواز نمیخواند. باد بیحرکت، و هوا سنگین بود.
اما چیزی تغییر کرده بود.
خانهای که شب گذشته خانوادهای در آن زندگی میکردند، دیگر وجود نداشت. فقط یک زمین خالی و سوخته باقی مانده بود. انگار هیچوقت هیچ خانهای در آنجا نبوده. انگار هیچوقت هیچکس در آن زندگی نکرده بود.
و لیلا؟
👁️ او هنوز اینجا بود.
در شبهای مهآلود، اگر کسی به جنگل نزدیک میشد، ممکن بود صدای زمزمههایی را بشنود. نجواهایی که از میان درختان میپیچیدند، آرام و کشدار…
«یکی از ما… یکی از ما…»
و اگر خیلی نزدیک میشدی… اگر خیلی کنجکاو میشدی…
شاید او را میدیدی.
👁️ یک دختر با چشمان سیاه، پاهای برهنه، موهای خیس… که در تاریکی ایستاده و به تو لبخند میزند.
منتظر توست.
کیف کردم
جذاب بود
جالبه